لطیفه
جوراب های رنگارنگ
یک همسایه ی دلسوز دختر کوچولویی را که به مدرسه می رفت،متوقف ساخت وگفت:کوچولو!عجب جوراب های عجیبی به پاکرده ای،یک لنگه قرمز ویک لنگه آبی!
دختر کوچولو با صدای بچه گانه اش گفت:عجیب تر اینکه یک جفت مثل همین جوراب ها هم توی خونه دارم!
تقویم امسال
دانش آموز:آقای فروشنده!
فروشنده با مهربانی گفت:بله پسرم!
دانش آموز:تقویم امسال رو دارید؟
چه شکلی می خواهی؟
دانش آموز:اون شکلی که توش تعطیلی زیاد داشته باشه!
صرف فعل
معلم:وقتی گفته می شود"من می روم،تو می روی،او می رود"چه زمانی است؟
شاگرد:این زمانی است که زنگ خورده و ناظم هم جلوی در ایستاده!
فراموشی
گروهی که تازه پیشاهنگ شده بودند،به اردو رفتند اما چون تجربه نداشتند،نمی توانستند غذای خود را درست کنند.
مربی از آن هاپرسید:آیا چیز مهمی را فراموش کرده اید؟
یکی از آن ها پاسخ داد:بله آقا ...مامانم رو!
مهتابی
مادر:پسرم برو مغازه الکتریکی،یک مهتابی بخر!
پسرک به مغازه که رسید،یادش رفت چی باید بگه...
کمی فکر کرد و گفت:آقا ببخشید می شه یک متر لامپ بدین!
غذای زنبور ها
معلم:پسر!بگو ببینم چرا زنبور ها گل می خورند؟
شاگرد:اجازه آقا!خوب معلوم است حتماًدروازه بانشون خوب نیست!